Quantcast
Channel: پایگاه خبری اهراب نیوز - پربيننده ترين عناوين :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 4282

ناگفته های شنیدنی استاندار آذربایجان شرقی در سال های جنگ

$
0
0
اشاره: اگرچه نام «مهندس امیر عابدینی» همواره با سال هاي اوج باشگاه پرسپولیس در اواسط دهۀ هفتاد گره خورده است. اما کسانی که پیشینۀ استانداری آذربایجانشرقی را به یاد دارند، باید دورۀ استانداری وی را در این استان، در اوج سال هاي دفاع مقدس، به خاطر داشته باشند. عابدینی، متولد ۱۳۲۷ در رستم آباد شمیران است. وی در سال هاي نوجوانی و جوانی، فوتبال را به عنوان اولویت مهم و آینده ساز، انتخاب کرد و پس از یک دوره اوج و حضور در تیم ملی جوانان و همچنین باشگاه پرسپولیس و پیکان، ادامه تحصیل را به فوتبال ترجیح داد و روانۀ آمریکا شد. عابدینی پس از فارغ التحصیلی در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه فینیکس کالج، با پیروزی انقلاب اسلامی، راهی کشور شده و به عنوان مدیری جوان، بسیار زود، به سطوح مدیریت سیاسی و اجرایی دست یافت. وی پیش از آن كه در خرداد ماه سال ۱۳۷۳ رئیس فدراسیون فوتبال شود، مدیرعاملی شركت توسعۀ راه هاي کشور و استانداری در سه استان لرستان، آذربایجانشرقی و خراسان را تجربه نمود. معاونت مسكن بنیاد شهید، مدیرعامل شركت مهندسی فرودگاه­های كشور و مدیر عامل اتكاء، معاونت وزارت معادن و فلزات و مدیرعاملی شركت سهامی كل معادن ایران از سایر مسئولیت­های مهندس امیر عابدینی به شمار میرود. با این همه، وی در اوایل دهۀ هفتاد، امور اجرایی و سیاسی را کنار گذاشته و ترجیح داد تا با تلفیق علایق ورزشی و تجربۀ مدیریتی، فعالیت خود را به عنوان یک مدیر ورزشی موفق و تأثیرگذار، ادامه دهد. گفتگوی با مهندس عابدینی، ناگفته هاي مدیریت ارشد استان را از دورۀ جنگ تحمیلی و شرایط حاد استان با توجه به بمباران پیاپی شهرهای استان و محدودیتهاي اقتصادی حاکم، روایت میکند. جناب عابدینی! شما در شرایطی استانداری آذربایجانشرقی را قبول کردید که استاندار لرستان بودید و همزمان با اوج جنگ و بحران هاي خاص آن دوره، وارد استانی شدید که علاوه بر آذربایجان شرقی امروزی، استان اردبیل را هم شامل میشد. برای آغاز گفتگو، در مورد نحوۀ پذیرفتن این مسئولیت توضیح بدهید. بهمن سال ۶۲ بود. من در لرستان بودم که حاجآقا ناطقنوری (وزیر وقت کشور) تماس گرفتند و خواستند به تهران بروم. همان موقع حدس زدم که ایشان احتمالاً میخواهند پیشنهاد یکی از استان هاي مهم کشور را به من بدهند. اتفاقاً پیشبینی میکردم که این استان، به احتمال قوی باید آذربایجانشرقی باشد. با توجه به اینکه سابقۀ حضور در آذربایجانشرقی را نداشتید و طبیعتاً به ظرفیت ها و مسائل این استان هم اشراف کامل نداشتید، چطور حاضر به قبول این مسئولیت شدید؟ این بحث، نکته ای بود که در جلسه آن روز هم مطرح شد. پیش از آغاز جلسۀ آن روز، گفتم: «میدانم مرا برای چه چیز خواستید.» گفتند: چطور؟ گفتم: «مهندس حسین طاهری (استاندار وقت آذربایجانشرقی) به خاطر برخی اختلافات و شرایط حاد آن زمان، تبریز را ترک کرده و به تهران آمده است.» آقای ناطق فرمودند: «باید بروی آذربایجانشرقی.» گفتم: «من اهل این منطقه نیستم.» گفتند: «مگر پدرت ترک نیست؟» گفتم: «زبان مادری، مهم است؛ نه زبان پدری. از بچگی، همۀ ما در خانه فارسی صحبت کرده ایم. حتی پدرم هم فارسی را بعد از سال ها، بهتر از ترکی صحبت میکند.» گفتند: «به هر حال ریشه ات آذری است و همین کافی است.» گفتم: «پس اجازه بدهید من کمی تحقیق کنم.» البته نکته ای که در این مورد، به نظر میرسد این است که شاید در آن شرایط ویژه، با توجه به کمبود گزینه هاي مدیریتی با تجربه و متعهد، لزوم بومی بودنِ استانداران، اولویت اول محسوب نمیشد و انتخاب استانداران غیربومی، از سوی مسئولان کشوری، قابل توجیه بود. از حال و هوای سیاسی و اجتماعی آذربایجان شرقی آن زمان بفرمایید. بحث آذربایجان، بحث ویژه ای بود. نظام، توجه خاصی به آذربایجان داشت. رویکرد مسئولان سیاسی در مقابل برخی از روحانیون استان، به خصوص در مورد بیت آیت الله ملکوتی مطرح بود. موازنۀ شرایط استان، تا حدودی به هم خورده بود. خود حجت الاسلام بنابی بحث هایی داشتند. انتقادات شدیدی در مورد عملکرد دولت در این استان وجود داشت. در شهرستان ها، آیت الله یکتایی در خلخال، آیت الله شرقی در مراغه و آیت الله مروج در اردبیل، به عنوان ائمۀ جمعۀ این شهرستان ها، بحثهایی در رابطه با دولت داشتند. منهای این ها، ما در تبریز، آسیدحسین موسوی تبریزی را داشتیم. آسیدمحسن و آسید ابوالفضل را هم داشتیم و یک چالش هم این ها با هم داشتند. بحث خط چپ و راست هم مطرح بود. جناح چپ به عنوان جناحی که بیشتر، به دولت نزدیک بود و بخش اجرایی و مجلس را در دست داشت، در مقابل جناح راستی که از حزب جمهوری اسلامی و مؤتلفه، نشأت میگرفت، مطرح بود. در چنین شرایطی طبیعی بود که آن سکینه و آرامش، در پیکرۀ اجرایی سیستم حاکم نباشد. توجه کنید که این مسائل، در آذربایجانی وجود داشت که قضیه آیت الله شریعتمداری و هواداران و مقلّدین ایشان در آن، به صورت جدی مطرح بود. در بحث انتخابات مجلس دوم ما در مشکینشهر و خلخال، شدیداً مشکل پیدا کردیم. کار خیلی سختی بود قبول کردن استانداری آذربایجان شرقیِ آن زمان که وسعتش ۶۰ هزار کیلومتر مربع بود. وضعیت بسیار عجیب و ملتهبی بود. یک روز میانه موشک می­خورد، روز دیگر مراغه و روز دیگر تبریز. در چنین شرایطی هم باید کار عمرانی میکردیم و هم تعاملات سیاسی استان را اجرا میکردیم. خلاصه اینکه بررسی یک هفته ای من یک دورنمای کلی، از استان به من ارائه داد. وقتی وارد استان شدم با توکل به خدا و اعتماد به نفس خاصی کار را آغاز کردم. اینکه در این استان میمانم یا نمیمانم و چقدر کارایی خواهم داشت، همه را به خدا سپردم. جنابعالی در جایگاه استاندار، طبیعتاً مسئول انتخاب مدیران دولتی استان بودید. با توجه به اینکه سابقۀ حضور در این استان را نداشتید، با چه معیارهایی مدیران خود را انتخاب میکردید؟ وقتی وارد تبریز شدم، آنقدر نیروی کارآمد و ورزیده در آذربایجان بود که من جز آقای رازانی، نیازی به مدیر غیربومی ندیدم. حتی یک فرماندار فارس زبان هم در آذربایجانشرقی نداشتم. ما، مهندس طاهری (استاندار سابق) را به عنوان یک بزرگتر می شناختیم. آدم بسیار متشخّص و کارآمدی بود. بیشتر مدیران بنده، دوستانی بودند که از دورۀ ایشان باقی مانده بودند. مثل مرحوم مهندس عطایی، مهندس اکبرزاده، مهندس عبدل علیزاده و مهندس آیت اللهی. من هیچ یک از این دوستان را کنار نگذاشتم. آدم از خودگذشتهای مثل مرحوم مهندس زین العابدین عطایی، معاون سیاسی بنده بود که بعدها استاندار آذربایجان غربی شد و در تصادف سال ۶۹ به رحمت خدا رفت. در بحث برنامه ریزی، یک معاون ششدانگ به نام آقای مهندس علاءالدینی را داشتیم. در بهترین جایگاه سیستم برنامه ریزی استان هم که سازمان برنامه وبودجه بود، دکتر امیرفر را داشتیم. ایشان، بعدها، از بزرگان وزارت نیرو شدند و بعد هم به وزارت نفت رفتند. در سازمان آب منطقه ای، مهندس ملاحی را به عنوان یکی از قویترین مدیران وزارت نیرو در اختیار داشتیم. خوب خاطرم هست که در آن شرایط، یک شب آقای اکبرزاده قهر کرد و رفت. با ماشین راه افتادم و در میانه به قطار رسیدم. گفتم: «چرا بدون خداحافظی میروی. نباید تنهایمان بگذاری. باید با ما باشی.» اینها بچه هایی بودند که یار غار ما بودند و در آذربایجانشرقی بسیار رشد کردند. بیشتر این دوستان -مثل مهندس عبدل علیزاده و مهندس آیت اللهی- بعدها، وزیر یا معاون وزیر شدند. برخی تا فرمانداری تهران نیز پیش رفتند. برخی هم بعدها استانداری استان هاي مهم کشور را عهده دار شدند. استان، از نظر نیروی انسانی و توان مدیریتی، بسیار پربار بود. این نیروها، مجموعۀ موفقی بود که خود را وقف اهداف انقلاب کرده بود و خدا این لیاقت را به من داده بود که از این سیستم قوی برای توسعۀ استان بهره بگیرم. در مورد فرمانداران استان چطور؟ در این مورد به تنهایی کاری نمیکردم. هماهنگی فرمانداری ها را سپرده بودم به مرحوم عطایی. البته نظر امام جمعه و نمایندگان مجلس هم برایم مهم بود. خب ما میخواستیم فرماندار، کسی باشد که به معنای واقعی کار کند. فرمانداری که همه در مقابلش بایستند نمی­تواند کار کند. با نمایندگان مجلس به خصوص آقای سبحان اللهی، آقای پرهیزکار، و خدابیامرز آقای انزابی، ارتباط خوبی داشتیم. حتی با نمایندگان مجلس در شهرستان ها هم جلسات منظم داشتیم. گاهی تا ساعت یک نصف شب، جلسه داشتیم و برنامه هاي استان را مرور میکردیم. مدیران و فرمانداری ها، جانانه کار میکردند. شب و روز نداشتند. اصلاً خواب معنی و مفهومی نداشت. ارتباطتان با مدیران و مسئولان غیردولتی چگونه بود؟ دادگستری استان، بسیار هماهنگ بود با ما. حاج آقا آقازاده انسان بسیار فرهیخته و صبوری بودند و حمایت خوبی از استانداری داشتند. ایشان از نقاط قوت مسئولیت ما بودند. سردار مسجدی، به عنوان فرمانده سپاه استان، نیروی بسیار کارآمد و موثری بود. بچه­های سپاه آن موقع، امروز جزو تصمیم گیران این مملکت هستند. در کمیتۀ مرکزی مرحوم عزت الله شیخ لاهوتی را داشتیم که بسیار کمکمان میکرد. بچه هاي شهربانی و ژاندارمری خیلی به ما نزدیک بودند. ارتش و نیروی هوایی بسیار هماهنگ بودند. به هر حال تبریز، مرتب بمباران میشد و ما باید یک سیستم پدافندی قوی میداشتیم. آقای جورابچی، به عنوان شهردار تبریز، نقش مهمی در مدیریت مرکز استان داشت. به عنوان مدیر ارشد استان در دوران دفاع مقدس، تحلیلتان از شرایط خاص آن دوران چیست؟ چه عاملی باعث شده بود که علیرغم خیلِ مشکلات و بحران ها، وفاق و صمیمت در بین آحاد جامعه، چشمگیر باشد؟ ببینید، شرایطِ بسیار خاص و غیرقابل توصیفی بود. دولت، در فشار جنگ بود و توقعات مردم هم پایین بود. مردم، خود را مکلّف میدانستند که چیزی از جان یا مال خود را صرف انقلاب کنند. به هیچ وجه فکر نمیکردند که باید چیزی از انقلاب بگیرند. آن چیزی را هم که از انقلاب، نصیبشان میشد، به عنوان «برکت زندگی» قلمداد میکردند، نه «حق»شان. مردم این خطه، در قبالِ کمترین خدمت، بیشترین قدرشناسی را داشتند. بارها شده بود که در دیدارهایمان میگفتند چرا اصلاً در شرایط کنونی، این کوپن ها را به ما میدهید؟ اصلاً نوع رفتارها خیلی فرق میکرد. ما یک قدم بر میداشتیم و مردم، صد قدم. مردم این منطقه آنجا که باورهایشان اجازه ندهد، دلاورانه و صادقانه «نه» میگویند؛ اما وقتی «بله» بگویند، تا پای جان سر «بله گفتن» خود میایستند. آذربایجانیها تا پای جان، پای انقلاب ماندند و از بزرگترین تنش سیاسی آن زمان به سادگی گذشتند. شما فکر کنید، فردی مثل آیت­الله العظمی شریعتمداری که در تبریز، ریشه داشت؛ فوت کرد، اما هیچ اتفاق ملتهبی روی نداد. حتی طرفداران ایشان نیز، مشکلی برای استان ایجاد نکردند. من آذربایجان را نه به عنوان یک استان، بلکه به عنوان یک خطه سلحشورخیز و پهلوان پرور میشناسم. من از سایر استان ها نیز خاطرات خوبی دارم اما در آذربایجان شرقی، واقعاً عشق دیگری حاکم بود. دغدغۀ همۀ حفظ نظام و تبعیت از امام (ره) بود. شاید یکی از خلاءهای مربوط به انعکاس حال وهوای دفاع مقدس، عدم پرداخت، به فضای خاص شهرها باشد. همواره، آنچه در فیلم ها و کتاب­ها آمده، منحصر به فضای خاکریز بوده و بس! کمتر، به فضای رعب آور و سهمگین شهری که همواره زیر سایه وحشت بمباران و موشکباران بوده، پرداخت شده است. از طرف دیگر، در مورد مدیریت اجرایی دورۀ جنگ هم که کمتر از فرماندهی در جبهه ها نبوده کمتر حرفی زده شده است. امروز، از فضای آذربایجان شرقی آن دوران و مدیریت در آن شرایط ملتهب، چه میتوان گفت؟ شرایط بسیار خاص بود. ما داشتیم تحلیل میدادیم و دشمن هر روز داشت مسلح تر میشد. هیچکس به ما کمکی نمیکرد. اقتصادمان به شدت وابسته به نفت بود. پالایشگاه ها و نیروگاه هاي ما را را زده بودند. هشت هزار مگابایت برق داشتیم که شش هزار مگابایتش از کار افتاده بود. هر روز ۸ تا ۱۲ ساعت برق نداشتیم. دانشگاه تبریز و مسجد صاحب الامر را زده بودند. در میانه، بچه ها، با آن وضع، در بمباران شهید شدند و من آن روز آنجا بودم. شاید هنوز هم پناه گاه هاي زیرزمینی تبریز، موجود باشد و پُرِشان نکرده باشند. کل خیابان هاي شهر را بلوک چینی کرده بودیم. جلوی بازار را کنده بودیم. دشمن تهدید به بمباران شیمیایی شهرها کرده بود و هر لحظه ممکن بود تهدیدش را عملی کند. در قبال نیرویی که به جبهه اعزام میکردیم، بچه ها را پرپر شده می­آوردند. چشم وا میکردی، می دیدی با هواپیما و اتوبوس و قطار، صدتا صدتا مجروح ­آورده اند. همیشه فکر میکردم که پرونده شهدا هیچ وقت بسته نخواهد شد. تمام تلاشمان را میکردیم که به عنوان مثال، پنج هزار پروندۀ شهدا را کامل کنیم؛ اما یکباره سه هزار پروندۀ دیگر اضافه میشد. در آن شرایط توزیع کوپن و کنترل بنزین، سوخت نداشتیم. نفت و گازوئیل و هیزم و ذغال نداشتیم. مردم تبریز، سخت ترین زمستان ها را گذراندند. با کمبود بسیاری از ارزاق اساسی و مهم، مواجه بودیم. اوضاع، خیلی وخیم بود. حالا میشود نشست و در مورد آن زمان، راحت صحبت کرد. اما آن دوران را نمی­شود وصف کرد. شما میتوانید بگویید: عابدینی! همه فکر و ذکر تو جنگ بود. اما من در فکر مراغه هم بودم. فکر بناب و میانه هم بودم. فکر اردبیل هم بودم. یعنی این جوری نبود که شهرستانها را رها کنیم. در مورد مقایسه مدیریت آن دوران، با دوران بعد از جنگ چه میتوان گفت؟ حالا کسانی می آیند و ما را نقد میکنند و ادعا میکنند که از همه ادوار بیشتر خدمت کرده اند. اینها اصلاً مرد خدمت در آن زمان نبودند. انشقاق کنونی، در آن زمان حاکم نبود. ارتباطاتمان قوی و عاشقانه بود. دعواهایمان برای خودمان بود و ربطی به کس دیگر نداشت. دعواهایمان بر سر «چگونه بهتر جنگیدن» بود. درآمد کشور، هفت میلیارد دلار بود و تازه، از این مقدار، چهارمیلیارد دلار هزینه جنگ بود و برای سایر امور کشور، تنها سه میلیارد دلار باقی میماند. با وجود همۀ این مشکلات، وقتی قطعنامه صادر شد، دلار ۶۰ تومان شده بود. شاید مسائلی که بعد از ربع قرن، در این گفتگو بازگو شد، تنها حرف هایی باشند که استاندار آذربایجانشرقی در دورۀ دفاع مقدس، از حال وهوای این استان، مطرح کرده است. سوال اینجاست که چرا این حرف ها که سند مهمی از تاریخ شفاهی این استان است، تاکنون مطرح نشده است؟ انیشتین میگوید اگر همۀ انرژی هاي جهان را جمع کنید و عصارۀ آن را در یک کاسه بریزید، یک ثانیه هم به عقب بر­نمیگردد. حس آن زمان را نمیشود گفت. ما برای بقا می جنگیدیم. سال ۶۴ سال جوانمردها بود. در این مملکت اگر میخواهی، مدیر باشی، باید جوانمرد باشی. نه تنها باید از منافع مادی خودت بزنی، بلکه باید از عواطف و احساسات شخصی خودت هم بگذری. زن و بچه ات را فراموش کنی. دغدغۀ ما بقا بود. حس منحصر آن دوران، به طور کامل، قابل انتقال نیست. من به شما اطمینان میدهم که نه این فیلم هایی که در مورد جنگ می سازند و نه کتاب ها، حتی ثانیه ای از فضای جبهه را درست تصویر نمیکنند. چه برسد به این دلقک بازی ها و دغل کاری هایی که به اسم سینمای جنگ به خورد مردم داده میشود. در چنین شرایط رعب آوری، علایق ورزشی مهندس عابدینی، چقدر در دورۀ استانداری آذربایجان شرقی، نمود داشت؟ مرحوم گهرخانی، مدیر تربیت بدنی ما بودند و خیلی زحمت می کشیدند. در اوج جنگ به مسائل ورزشی توجه داشتیم. سالن فتح خیبر در آن شرایط بحرانی ساخته شد و به بهره برداری رسید. در آن شرایط، مسابقات وزنه برداری آسیا را به تبریز آوردیم و به این ترتیب تبریز، رفت روی آنتن آسیا! جالب این که تبریز، حتی یک وزنه بردار هم در آن رقابت ها نداشت! اما میخواستیم ایستادگی و نشاط خود را به گوش دنیا برسانیم. این برای ما مهم بود. در سخنرانی افتتاحیه هم گفتم که ما داریم در اوج جنگ به کار فرهنگی و ورزشی فکر می­کنیم. خب بعد از ۴۱ ماه استانداری در آذربایجان شرقی، در اردیبشهت ۶۶ راهی خراسان شدید. استانداری خراسان، در حکم ترفیع مسئولیت شما بود؟ انتقال من به خراسان، به قصد ترفیع نبود. بحث سیاسی و اختلاف چپ و راست در آنجا هم مطرح بود. آقای محتشمی پور ـوزیر وقت کشورـ پنج گزینه را برای استانداری خراسان در نظر داشتند. نظر آیت الله واعظ طبسی (تولیت استان قدس)، آیت الله خامنه ای (به عنوان رئیس جمهور) و البته نظر حضرت امام (ره) حتماً باید تأمین میشد. در نهایت نیز بنده انتخاب شدم. روزی که استانداری خراسان را قبول کردم، آن آمادگی لازم را نداشتم؛ اما چون تکلیف شده بود و بعلاوه، پابوسی امام رضا(ع) هم مطرح بود، راهی خراسان شدم. با خودم گفتم می­روم و برای زوّار امام رضا(ع) کار میکنم. با این انگیزه، خودم را راحت کردم. دوران مسئولیت شما، مصادف با آخرین سال­های حیات مرحوم استاد شهریار بود. ویدیویی از شعرخوانی استاد شهریار (یا علی باز از خدا دستی به همراه بسیج) هست که ایشان را در جمع بسیجیان اعزامی به جبهه ها در استادیوم تختی نشان میدهد. شما هم در قسمتی از این فیلم دیده می شوید. در مورد این روز توضیح میدهید؟ خدا به من توفیق بزرگی داد که در محضر استاد شهریار، چند جلسه بنشینم و از نزدیک شعرهای ایشان را بشنوم. همان موقع، استاد، دستنویسی به من داده بودند که متاسفانه گمش کردم و الان خیلی وقت است که دنبالش میگردم. حتی برای پیدا کردنش نذر کرده ام. من در شعر خیلی بیسوادم، اما هر موقع پیش استاد میرفتیم و شعر میخواندند، بی اختیار اشک میریختیم. یک بار شعر ترکی خواندند و من ناخودآگاه به به گفتم. عصبانی شدند و گفتند: فلانی! تو اصلاً می فهمی من دارم چه میخوانم؟ گفتم: نه والله! متوجه نمیشوم. از این لحن خوششان آمد و خنده­شان گرفت. حضرت آقا (آیت الله­ خامنه ای) به عنوان رئیسجمهور، توصیه­های زیادی در مورد خدمت در آن شرایط ویژه داشتند، اما در رابطه با شهریار، به صورت ویژه تاکید می کردند. چندین بار توصیه داشتند که «فلانی! مواظب شهریار باش! مبادا استاد، مشکلی داشته باشند، مبادا کمبودی داشته باشند.» در مورد آن روز باید بگویم یکی از خاطرات خوشم ۱۷ آبان سال ۶۴ بود. حاج آقا ناطق، تازه از مسئولیت کنار رفته بود. از ایشان خواهش کردم بیاید تبریز. از استاد شهریار هم خواهش کردم بیایند. استادیوم باغشمال پر از جمعیت بود. از استاد خواهش کردم سربند «یا حسین(ع)» را ببندند به پیشانیشان. ایشان هم آن شعر زیبا را در مورد بسیج خواندند. شب که شد، رفتم و تشکر کردم از استاد. با این ­همه، علیرغم داشتن تجربه استانداری سه استان مهم، معاونت وزارت و مدیریت چند سازمان وسیع، به یکباره از کار سیاسی و امور اجرایی کنار کشیدید. امری که شاید ریشه در علاقه ورزشیتان داشته باشد. بعد از قهرمانی فوتبال ایران در جام ملت هاي سال ۹۰، توقع همه این بود که ما خیلی راحت به جام جهانی صعود کنیم. دوره ای بود که مهندس محلوجی رئیس کمیتۀ ملی المپیک بودند. اگر به خاطر داشته باشید، اتفاقی که در آن سال افتاد، این بود که ما در مقدمات جام جهانی، در گروه خودمان، در بین شش تیم، پنجم شدیم و نتوانستیم صعود کنیم. آقای پروین سرمربی تیم ملی بود. خدابیامرز ایویچ هم سرمربی امارات بود. امارات دوم شد و رفت جام جهانی، اما ما حذف شدیم. این برای مسئولان نظام خیلی سخت بود. آیت الله هاشمی مسئولان پنج تا وزارتخانه را می­خواهد و میگوید: «بروید به فکر فوتبال باشید. مردم فوتبال را دوست دارند. باید ورزش را در دولت سازندگی احیا کنیم.» آقای غفوری فرد (رئیس سازمان تربیت بدنی) در آن جلسه می­گوید: «اگر میخواهیم فوتبال پیشرفت کند، باید پرسپولیس و استقلال را تقویت کنیم. تنها با تقویت این دو تیم و ایجاد رقابت بین آنهاست که لیگ پیشرفت میکند و در نهایت، تیم ملی تقویت میشود.» در آن جلسه، بعد از بررسی چند گزینۀ مدیریتی، میگویند امیر عابدینی، خودش قبلاً فوتبالی بوده و در پرسپولیس، بازی کرده است؛ پس باید برود پرسپولیس. از همان جلسه به من زنگ زدند و گفتند: «از بین مدیریت استقلال و پرسپولیس کدام را قبول می­کنی؟» اول فکر کردم شوخی میکنند. بعد گفتم: «خب طبیعی است که اگر قرار بر انتخاب باشد، پرسپولیس را انتخاب میکنم. به هر حال، سال ها پیراهن این تیم تنم بوده است.» آقای محلوجی گفت: «خب! بشین برنامه ات را بنویس و ارائه بده!» گفتم: «پس علی پروین چه میشود؟ پروین نمک فوتبال است.» گفت: «این مسائل را خودت می­دانی.» به این ترتیب، نشستیم برای سر و سامان دادن پرسپولیس برنامه ریزی کردیم. از همان موقع کارهای اجرایی و سیاسی را تقریباً کنار گذاشتم. آخرین باری که تبریز آمدید، چه موقعی بود؟ آخرین بار، دو سال پیش تبریز آمدم. تبریز خیلی تغییر کرده و این، واقعاً خوشحال کننده است. متشکرم از وقتی که در اختیارمان قرار دادید. من هم از حضور شما ممنونم و پیشاپیش سال خوبی را برای آذری هاي عزیز آرزو میکنم. از میان خاطرات و ناگفته ها: سفر به اردبیل، با ۵۰ تا تک تومانی! داشتیم به اتفاق معاونان و چند نفر از مشاوران، برای شرکت در سمیناری راهی اردبیل میشدیم. ساعت چهار صبح بود و سمینار ساعت هفت صبح شروع میشد. فرصتی برای برداشت پول از ذیحساب نبود. مجبور شدیم پولهایمان را روی هم بگذاریم. شاید باور نکنید که پول ما چند نفر، سرجمع، به ۵۰ تا تک تومانی نرسید! همان جا رو کردم به عکس امام و گفتم: «قربونت برم سید! هر چی گداست، گذاشتی سر کار!» تراکتورها، محاصره دشمن را شکستند در آن شرایط بحرانی، عشق عجیبی به کار بود. آنقدر عشق بود که وقتی سردار فیروزآبادی از جبهۀ کردستان با من تماس گرفت و درخواست تراکتور کرد و گفت: «هر تعداد تراکتور که باشد، می­خواهم.» ما از ساعت ۱۱ شب دست به کار شدیم. نصف شب کارخانه را باز کردند و بچه هاي کارخانه چه کمکی کردند، مدیریت کارخانه چه ها کرد تا نیروهای ما از وضعیت اسفباری که در محاصرۀ دشمن بودند، خارج شوند. تراکتورها را حاضر کردیم و روی هر تریلر دو تا زدیم. ساعت ۹ صبح بود که تراکتورها به منطقه رسیده بودند. اهل پُز دادن نبودیم بحث مرزبانی برای ما خیلی مهم بود. عشایر را حتماً باید می دیدیم و انصافاً جهاد در این مورد عالی کار می­کرد. بچه هاي جهاد برای اسکان و بهبود وضعیتشان طرح هاي بسیار خوبی داشتند. با عشایر آذربایجان ارتباط صمیمی داشتیم. در عکس هاي آن موقع هم این را میبینید. ما هیچ موقع به این عکس ها پُز ندادیم. این عکس ها در تلویزیون این مملکت پخش نشده است. اما ما این بودیم. برای اعتقادمان کار میکردیم و در بین مردم بودیم. دوران خاصی بود. اصلاً شما باورتان نمیشد که این افراد، مدیران، استاندار و مسئولان ارشد کشور هستند. حس میکردیم دین و قرآن و مملکتمان در معرض خطر است. نان خشک، برای شام رزمنده ها با خودم می­گفتم امیر عابدینی! تو باید فقط به این فکر کنی که بچه ها در جبهه کم نیاورند. باید ماشین آلات و امکانات داشته باشند. لباس و کفش و خورد و خوراکشان جور باشد. از همۀ این­ها مهمتر، باید سلاح بچه ها تأمین میشد. یک شب، مهمان بچه­های بسیج بودم و سفره ای که پهن کردند، خدا شاهد است که نان خشک خالی بود... بچه هاي ما در جبهۀ اسلام­آباد غرب، نان خشک می­خوردند. باور میکنید؟ [گریه] در محاصره بودند و غذایی جز نان خشک هاي مانده از شام شب گذشته نداشتند. حالا در این شرایط من به عنوان استاندار چه بگویم؟ استتار پالایشگاه با گونی! وزیر نیرو برای بازدید از نیروگاه آمده بود تبریز. گفتم: «فکر میکنید اگر نیروگاه را دوباره راه بیندازیم، دشمن نمی­زند؟» گفت: «دشمن کار خودش را میکند و ما هم کار خودمان را می­کنیم. وظیفۀ او زدن است و وظیفۀ ما ساختن.» شما اگر عکس هاي آن موقع پالایشگاه تبریز را ببینید باورتان نمیشود. بچه هاي جهاد، کل پالایشگاه را برای استتار از دید هواپیماها، زیرگونی نگه داشته بودند. بعد از عملیات بدر... روزی که رفتم از لشگر عاشورا بازدید کنم و واقعاً چه روزی بود... چه روزگاری بود. [گریه] آن روز رفتیم پشت سدّ دز. جوانی بود به اسم مولایی که بچه زنجان بود. مسئول آموزش آبی و خاکی بچه­ها بود. شنا یاد می­داد. وقتی دیدمش گفتم: «تو ترکش خوردی و آثارش معلوم است.» گفت: «حاجی ما که توفیق نداریم» و این را از ته دل میگفت. مثل کوهنوردها، قبراق و سرحال، از کوه گذشت و خودش را به آب رساند. در آب هم استاد بود. بعد برگشتیم اهواز برای جلسه با آقا مهدی (باکری). باید وضعیت ناجور اردوگاه بچه هاي عاشورا را در جبهۀ اندیمشک بررسی میکردیم. قبل از خداحافظی، به مولایی گفتم: «انشاالله دفعۀ بعد که ببینمت، خبرهای خوب و پیروزی بشنوم.» گفت: «من، بعد از عملیات بدر شهید می­شوم.» و همین­طور هم شد. کلنگ زنی با حضور آقا مهدی در اهواز با آقا مهدی جلسه گذاشتیم. بعد با هم آمدیم دزفول، به همین منطقه ای که الان اسمش را گذاشتند پادگان شهید باکری. آقای محمد فروزنده، مهندس عطایی، مهندس کیانی و شهید باکری در جلسه بودند. خواستیم در این منطقه کلنگ زنی کنیم. گفتم: «آقا مهدی! ما کلنگ این منطقه را میزنیم اما ممکن است خدا توفیق ساختش را به ما ندهد ها!» چون واقعاً کار سنگین و گرانی بود. گفت: «عیبی ندارد. بگذار ما ثواب کلنگ زدنش را ببریم. ثواب ساختش را هم یکی دیگر ببرد.» آن روز شکستم! داشتم روی نقشه، برای فرمانداران، وضعیت جنگ و مسائل مرتبط به استان را توضیح می­دادم. یکدفعه یکی از بچه هاي ستاد سپاه آمد و گفت: «حاجی بیا یک لحظه.» رفتم و گفتم: «چه شده؟» گفت: «آقا مهدی شهید شد.» آن روز شکستم! باکری برای ما تنها یک فرمانده نبود. پشت ما به آقا مهدی گرم بود. باکری هویّت آذربایجان بود. رادیو عراق اسم باکری را با ترسولرز میآورد. برایش در تبریز، تشییع جنازۀ نمادین گرفتیم. تانک هایی که برق میزدند! در زمان سقوط صدام مشخص شد که کشوری مثل فرانسه، چقدر پشت صدام بود. عراق، انواع و اقسام سلاح هاي نو و مدرن را در اختیار داشت. بچه هاي لشگر عاشورا، لشگر بعثی را دور زده بودند و به سلاح ها و خودروها و ادواتی برخورده بودند که همگی تازۀ تازه بودند. شاید باورتان نشود که در همین کربلای پنج، توپ ها و تانک هاي به غنیمت گرفته شده، از فرطِ تازگی، برق میزدند و حتی یک زده هم برنداشته بودند. اینها نشان دهندۀ حمایت شگفت آور غرب از صدام بود. نشان دهندۀ مظلومیت بچه هاي ما بود. و البته نشان میداد که بچه هاي ایرانی در برابر آن همۀ امکانات و حمایت ها چه ابهتی داشتند. فخرالدین حجازی در پناهگاه استانداری روی نقشه تشخیص می دادیم که هواپیمای دشمن، چه نقاطی را در چه ساعت هایی میزند. نقطه ها را به تفکیک احتمال ۱۰۰درصد، ۷۵ درصد و ۵۰ درصد، روی نقشه، سنجاق میزدیم. از روی همین درصدها، نیروهای امداد و کمک را به این مناطق اعزام میکردیم. می دانستیم که مثلاً ۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه بعد از آژیر قرمز، دشمن کجا را میزند. با توجه به همین نقاط، برای بمب نمودار میکشیدیم. جایی که بمب، رها شود تا نمودار را طی کند و به ما برسد مثلاً ۷۲ کیلومتر است. یعنی از اطراف بناب. این­گونه نبود که فکر کنیم هواپیما، درست لحظه ای که بالای سر ماست بمب را رها میکند. وقتی هواپیما را بالای سرت می بینی، بمبهایش را رها کرده است. بمب با سرعت کمتری از هواپیما حرکت می­کند. وقتی خدابیامرز فخرالدین حجازی آمد استانداری و تخمین و دقت و پیشبینی ما را در پناهگاه دید، باورش نمیشد. "من عاشق دین شما شدم" روال کار در موقع بمباران این بود که کمیته، مأموریت داشت محل هاي بمباران شده را در اختیار داشته باشد و لوازم باقیماندۀ مردم را جمع­آوری کند و نگه دارد؛ تا وقتی که ورّاث یا بازماندگان آن خانواده، مراجعه کردند، پس دهد. یک­بار، یک محلۀ ارمنی نشین در تبریز بمباران شد. بعد از بمباران، وقتی برای سرکشی به این محله رفتیم، دیدیم یک خانم مُسِنّی نشسته و دارد به مسئولان فحش میدهد که شما باعث این جنگ و بدبختی هستید. خوشبختانه همۀ بچه هاي این خانم را زنده از زیر آوار درآوردیم. چون همۀ خانواده، رفته بودند زیرپله. پله خراب نشده بود. آواربرداری هم خوب انجام شد. چند روز بعد از این اتفاق، جوانی آمد پیشم و گفت: «ما در زیر آن پله، وسائلی داشتیم که الان نیست.» یادداشتی برای کمیته نوشتم تا این جوان بتواند وسایلش را پس بگیرد. مدتی بعد برگشت و گفت: «من عاشق دین شما شدم.» گفتم: «چه طور؟» گفت: «همۀ زندگی و دار و ندار ما، داخل کیسهای بود که روز بمباران، گذاشته بودیم زیرپله و کمیته هم همانطور، دست نخورده تحویل داد.» عشق آذری را نمیتوان گرفت کسانی که حتی تصور ایران بدون آذربایجان را میکنند، در یک حماقت سیاسی به سر میبرند. ۱۷میلیون آذری، به طور پراکنده در ایران زندگی میکنند. اقتصاد مملکت دست آذری زبانهاست. آذربایجانی ها، عاشقترین ایرانی ها هستند. عشق آذری را نمیتوان از او گرفت. شما اگر حتی به لحاظ آمار زبانی بررسی کنید، میبینید در همین تهران چقدر آذری داریم. تراکتور وقتی در آزادی بازی دارد، اصلاً لازم نیست هواداران از تبریز بیایند. آذری هاي خود تهران، استادیوم را پر میکنند. جنگ، تمام شده بود و... آقای عبدل علیزاده پیش از من معاون عمرانی استانداری بود. ایشان آذربایجان شرقی را از همۀ ما بهتر می­ شناخت. تحولات و ساخت و سازهای شهری، در زمان ایشان شروع شد. چرخۀ کارخانجات به گردش افتاد. جنگ، تمام شده بود. بچه هاي رزمنده برگشته بودند. هزینۀ جبهه، دیگر نبود و درآمد کشور، صرف استانها شد. پی نوشت: در تداعی خاطرات آن دوران و تهیه عکس ها آقای مهندس علاء الدینی (معاونت وقت برنامه ریزی استاندار) کمال همراهی را با ما داشتند که صمیمانه تقدیر و تشکر می گردد.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 4282

Trending Articles