سردبیر هفته نامه هواداران ورزش آذربایجان «فوتبالیست ها»، در سرمقاله ویژه نامه نوروزی این نشریه که بر خلاف عادت در نیم صفحه اول این شماره منتشر شد، خبر از احتمال بالای توقف انتشار این هفته نامه داد.به گزارش اهراب نیوز، این یادداشت به این شرح است:شاید خداحافظ . . . زمانی البته دقیقا مثل الان به شغل پدرم افتخار میکردم! وقتی معلم از ما در اولین روز مدرسه شغلهای پدرمان را میپرسید، من معمولاً اولین نفری بودم که داد میزدم: آقا پدرمان فرهنگی است! باور کنید، من حتی از پسر رئیس فلان اداره و پسر آن دکتر جلو میزدم. افتخار میکردم به شغل پدرم، دقیقا مثل الان . . . روزگار مرا با خود نبرده است . . . اما الان وقتی به چهره معصوم پسر ۶ ساله و دختر تازه متولد شده خود نگاه میکنم، این سوال در ذهنم نقش میبندد که آیا یاشا و سارا هم به همان حرارتی که سر کلاس از شغل پدرم میگفتم، از شغل من خواهند گفت؟ آقا پدرمان خبرنگار است! حتم دارند، اگر آنها نیز چون من در برابر زمانه مقاومت کنند، همشاگردیها و معلمشان پوزخندی خواهند زد و شاید نه به زبان ولی حتما در دلشان خواهند گفت: خبرنگاری! سیری چند؟ یاد روزهای سر زمستان میافتم که به چه مشقتی در باد سرد و استخوان سوز تبریز به دنبال خانهای اجارهای میگشتیم برای گذران دوران دانشجویی . . . شاید این از بدشانسی ما بود که قرارداد اجارهمان بهمن ماه تمام میشد، ولی صاحب خانهها حتی به اندازه گرمی از وزن کتابهایی که خوانده بودیم، نیز برای ما حساب باز نمیکردند! شاید هم سرمای استخوان سوز آن شهر همیشه مه آلود ما را به این روز انداخت! . . . آنها نه به زبان ولی در دل به ما میگفتند: کتاب، زکی، سیری چند؟ اما من همچنان به شغل پدرم افتخار میکردم، دقیقا مثل الان . . . اخلاق از جامعه ما رخت بربسته است، حداقل در تهران که اینگونه است . . . تبریز و آذربایجان را نمیدانم . . . ولی میدانم که حداقل کور سویی از اخلاق در آنجا است . . . آن را در بازی استقلال و تراکتور به عینه دیدم . . . راستش قبلتر هم دیده بودم، اما به زبان نمیآوردم . . . حالا اگر در تبریز گوله برفی پرتاب شده، نوش جانتان! . . . یاد حرف داور مشهوری میافتم که میگفت: آدم باید فحش را در تبریز بشنود، بی شرف بهترین شعاری است که من از شنیدن آن لذت میبرم . . . بیچاره مظفریزاده حتماً دلش برای تبریز تنگ شده بود . . . حتم دارم در نیمه بازی در رختکن، آرزو میکرد بازی در تبریز بود! یه روز در تبریز در کنفرانس ترجمه وقتی برای گذران زندگی کار دانشجویی میکردم، یاد استادی از جمهوری آذربایجان افتادم. میگفت، ۱۶ سال پیش میگفت: ما از شما جلو خواهیم زد! دیده بودم که اهالی جمهوری خودمختارشان حتی از مرند ما تخم مرغ میخرند، برایش نیشخندی زدم، احترام استادیاش را نگاه نداشتم و گفتم: چرا؟ با عصبانیت گفت: وقتی اینجا سوغاتی میخریدم، مغازهدار چون من معلم بودم، برایم از سر دلسوزی ـ نه احترام ـ تخفیف داد. در حالی که ما برای رئیس جمهورمان هم بخواهیم احترام بگذاریم، بهش معلم میگوییم. شما به معلم از سر تحقیر نگاه میکنید. . . بد جوری عصبانی شده بود. . . بیچاره خبر نداشت، استاد دانشگاه ما تا پاسی از شب را در آژانس کرایه کشی میکند. او درست میگفت. آنها پیشرفت کردند و ما . . . . . . ولی من همچنان به شغل پدرم افتخار میکنم، دقیقا مثل الان . . . خود را بدهکار شهر و وطن خود میدانم . . . نمیدانم چرا . . .؟ اما در تهران بدجوری غریب افتادهایم . . . دیشب صدای دکتر شریعتی در خانهمان پیچید . . . این نوارها از بین میروند، باید فکری به حالشان کرد. چه میکشید این شریعتی: در کشورهای اسلامی عربی به جرم شیعه بودن و در ایران بهایی مینامیدنش . . .! مثل فوتبالیستها: در آذربایجان چون در تهران چاپ میشویم و در تهران چون برای آذربایجان مینویسیم . . . ! چه کنیم اگر سال بعد نتوانیم با شما بمانیم. این مصطفی همتی از مراغه، روحی از مرند، اشرفی از تبریز، دختران تراکتوری، ائلمان اردبیل، ناصر اورمو، الله قلپور اردبیل و حداقل دو هزار پیامکی که هر هفته برای ما میفرستید، . . . را کجای دلمان بگذاریم، اگر نتوانم فوتبالیستها را به آنها برسانم. آنها اگر به دوری ما عادت کنند، ما چه کنیم . . . نفرین به این عادت . . . نمیدانم یاشا و سارا وقتی معلمشان از شغل پدرشان بپرسد، چه خواهند گفت . . . . . . ولی من همچنان به شغل پدرم افتخار میکنم، دقیقا مثل الان . . . شاید اگر جای یاشا و سارا بودم، میگفتم: پدرمان عاشق است . . . عاشق . . . همین و بس . . . شاید خداحافظ (یعقوب سالکینیا ـ خبرنگاری از مرند در تهران) عیدتان هم مبارک . . . |
↧
توقف انتشار هفته نامه فوتبالیست ها/ دلایل توقف
↧