زندگینامه و خاطرات ۱۶۵ شهید اطلاعات لشکر عاشورا به چاپ رسید/چشمان عاشورایی/رضا قلیزاده کتاب «چشمان عاشورایی» حاوی زندگینامه و خاطرات ۱۶۵ شهید اطلاعات لشکر عاشورا نوشته رضا قلیزاده به چاپ رسید.رضا قلیزاده علیار، متولد ۱۳۴۶، نوشتن را از سال ۱۳۷۵ و فعالیت در صفحه ادبیات پایداری نشریهی میثاق آغاز کرد. ابتدا خاطراتی از دوران حضورش در جنگ و سپس خاطرات دیگر رزمندگان لشکر عاشورا را به تحریر درآورد. اولین کتابش «فشنگهای مشقی» سال ۱۳۸۴ به چاپ رسید.خاطرهنگاری و داستاننویسی دلمشغولیهای اصلی وی میباشد. قلیزاده دبیری جشنوارهی سراسری داستان کوتاه طریق، داوری جشنواره منطقهای امامحسین (ع) در بخش داستان، داور جشنواره ادبیات داستانی بسیج، داور بخش داستان جایزه ادبی تبریز، دبیر جشنواره خاطرهنویسی دفاعمقدس و… را در کارنامه خود دارد.لازم به ذکر است قبل از این، آثاری چون فشنگهای مشقی، آشناییها، پا به پای یاران، وقتی ماه طلوع کند، اولین فرمانده، پاییز ۶۳، فاتحان خرمشهر، من از موصل آمدهام و با تو میمانم از وی به چاپ رسیده است.در کتاب «چشمان عاشورایی» سعی شده، یادی شود از تمام شهدای واحد اطلاعات پنج استان کشورمان (آذربایجانشرقی و غربی، زنجان، اردبیل و قزوین) که در دوران دفاعمقدس تحت لوای پرافتخار لشکر ۳۱ عاشورا با دشمن متجاوز جنگیدند و حماسههای بیبدیل آفریدند.کریم حرمتی (دبیر یادواره شهدای اطلاعات لشکر ۳۱ عاشورا) در بخشی از «یادداشت دبیر یادواره» درباره نقش بچههای واحد اطلاعات اینچنین میگوید: «جنگ در همه ابعادش با دشواری و سختیهایی همراه است و شکی در آن نیست؛ اما این میان، مسئولیت واحد اطلاعات به مراتب سخت و دشوارتر مینماید. میگویند نیروهای اطلاعات چشم و گوش فرمانده هستند. آنها رزمندگان با دل و جرات، شجاع و باایمانی میباشند که هنگام شناسایی، در دل تاریکی شب از خط خودی عبور کرده، به پشت مواضع دشمن نفوذ میکنند و آنگاه آنچه از دشمن میبینند به حافظهی خود میسپارند یا یادداشت میکنند و سپس بی آنکه دشمن متوجه حضورشان باشد، به مواضع خود برمیگردند. آنها بیآنکه احساس خستگی کنند شبهای زیادی این کار را تکرار میکردند؛ زیرا شب عملیات، هدایت گردانهای عملیاتی را بر عهده داشتند.بر و بچههای اطلاعات، افرادی صمیمی، بیریا و بیآلایش هستند و از همین روست که وقتی وارد جمعشان میشوی، متوجه نمیشوی چه کسی فرمانده است و چه کسی فرمانبر. معمولاً کم حرف میزنند. آنها عادت کردهاند جز موقع ضرورت حرف نزنند. وقتی پای حرفهایشان مینشینی، تو را با خاطراتشان به روزها و شبهای شناسایی میبرند؛ هر شناسایی برای ما مهمتر از عملیات بود. در شناساییها بارها تا مرز شهادت و اسارت پیش میرفتیم …گاهی در شناساییها مجبور بودیم چندین ساعت روی شاخهی درختی، لای نیزاری، داخل کانال آبی، حفره سنگی، در پناه صخرهای و… مخفی شویم تا، دشمن متوجهمان نشود.»همچنین سرتیپ دوم پاسدار علیاکبر پورجمشیدیان (فرمانده اسبق سپاه عاشورا) در پیام خود آورده است: «مرگ برای انسانهای مومن راهی است به سوی حیات و زندگی برتر. از مطالبی که باید به عنوان بزرگترین افتخار شهید از آن یاد کرد، موضوع حیات جاودانهی آنهاست. شهید هرچند به خاک و خون میغلتد و پیکر بیجانش نقش زمین میشود و میان انبوهی از خاک دفن میگردد، اما از نظر اسلام، آنها نمیمیرند و از بین نمیروند. عنصری هستند ابدی. جاوید و همیشه زنده.»سیدمنصور فرقانی (جانشین اطلاعات لشکر عاشورا) از شهدای شاخص واحد اطلاعات میباشد که بیست و هشتم دیماه ۱۳۶۶ و در جریان عملیات بیتالمقدس ۲ به شهادت رسید. در این کتاب از لحظهی شهادت وی، خاطرهای توسط یکی از همرزماناش (علیپرستی) اینچنین روایت شده است؛ «در مرحله اول عملیات بیتالمقدس ۲ ارتفاعات «گامیش» فتح شده بود. پشت آن قرارگاه تاکتیکی لشکر ۳۱ عاشورا قرار داشت. آنجا مستقر بودیم که دیدیم، آقا منصور آمد.گفت: به کسی نگو. چون من یواشکی آمدهام. اگر فرماندهی بداند مرا برمیگرداند.کریم حرمتی مسئول اطلاعات لشکر ۳۱ عاشورا بود. گفت: من با فرماندهی صحبت میکنم، اگر راضی شدند میمانی.رفت با فرماندهی صحبت کرد. فرمانده لشکر راضی شده بود. یکی، دو روز بعد یکی از گردانهای عملکننده، در یال «اولاغلو» گیر کرده بود. از فرماندهی ابلاغ شد که بروید وضعیت را بررسی کنید و در صورت امکان نیروها را بکشید بالای ارتفاع. هوا گرگ و میش بود. برف میبارید و منطقه مهآلود. چندمتر جلوتر از خودمان را نمیدیدیم.همراه آقامنصور رفتیم و دیدیم که گردان زمینگیر شده و عراقیها با آتش تهیه جلو میآیند. آقامنصور جلو افتاد و نیروها هم دنبالش، به طرف بالا حرکت کردیم. بین راه دیدیم که «کلکی» هست و از اطراف آن، عراقیها تیراندازی میکنند. توقف کردیم و نیروها رسیدند.تیراندازی که کردیم، آتش دشمن قطع شد. منصور گفت: من میروم جلو. شما از چپ و راست حایل شوید.در حالیکه تیراندازی میکرد با شجاعت به طرف سنگرهای عراقی هجوم برد. همینطور جلو میرفت. گویا عراقیها بغل کلکی (سنگر سنگی) مخفی شده بودند. در این زمان به دست سیدمنصور تیر اصابت کرد. او با دست دیگر شروع به تیراندازی کرد و سریع خودش را کنار کلک رساند. به محض رسیدن او، دوباره تیراندازی کردند. گلوله بعدی به سرش اصابت کرد. دیدم که به محض اصابت گلوله به سرش، روی کلک افتاد. داد زدم. بچهها آمدند. بالا کشیدم و عراقیها فرار کردند. ماموریت ما اطلاع از وضعیت منطقه بود که انجام شد. در آن وضعیت با یکی از دوستان پیکر شهید را کشانکشان پایین آوردیم و نگذاشتیم جنازهاش در منطقه بماند.»