من عاشق چشم های نرگسی الهیارخان بودم. طرحی از آن چشم های زلال بر رف خادم پیر آقا میرزاجواد مجتهد تبریزی بود. و پیرمرد هر وقت نگاهش می کرد، چشمانش از شبنم مغان پر می شد. پناه می داد آدم را چشمانش. خادم گفت: جوان بوده. صبح که از خواب پا شده دیده حال «آقا» مشوش است. ناشتا که برده برایش، گفته برو به بازاریان بگو بازار را باز کنند. یک تکه کاغذ هم گذاشته کف دستش. «یواشکی که می روی در محله عمو زین الدین درِ باغ «خان اوغلان» را میزنی و نامه را می دهی به الهیار.» خادم آقا گفت: ناشتا برایم زهر شد تا شنیدم «سالدات» دیشب دختری را به زور به کنسولخانه روس برده و بازار در اعتراض به آن تعرض، بسته است.رفتم باغ خان اوغلان. در زدم. همین چشم های نرگسی که روی رف می بینمش آمد دم در. نامه را دادم دستش. گفتم برو به آقا بگو: «چشم؛ ملالت نباشد.». بازار باز شد، اما شهر پر از همهمه بود «آقا تا خود خروس خون، مناجات نامه خواجه عبداله می خواند که سبک شود». من هر وقت قلیان می بردم برایش دیدم روی محاسنش شبنم نشسته.شب خوابیدیم. نزدیک اذان صبح دیدم در می زنند. یا ابالفضل! این دیگر کیست این وقت شب! در را با احتیاط باز کردم. دیدم همین چشم های نرگسی است. «آقا را که دید از زیر جبه اش یر بریده همان سالدات را بیرون آورد و نشانش داد و مرخص شد.»صبح نمیدانی چه غروری در چشم های مردم بود. هی زور بازویت را بنازم الهیار! بیا چشم هایت را طواف کنم لوطی.