Quantcast
Channel: پایگاه خبری اهراب نیوز - پربيننده ترين عناوين :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 4282

نا گفته های فرمانده سپاه عاشورا از دوران اسارت

$
0
0
دوشنبه ۲۷ مرداد و در سالروز آزادی آزادگان سرافراز ، خبرنگاران تبریز مهمان یکی از آزادگان سرفراز بودند . این دیدار که در سالن کنفرانس سپاه عاشورا برگزار گردید سردار کریمیان به درخواست اصحاب رسانه گوشه هائی از دوران ایثار و از خودگذشگی را بیان کرد ایشان با اشاره به سالروز آزادی اسرا گفت یکی از قشرهای فراموش شده ایثارگران، آزادگان هستند وبا اینکه ناگفته های جهاد و شهادت در تاریخ میهن مان بسیار است اما ناگفته های دوران اسارت بسیار بیشتر از آن می باشد.به فرموده حضرت آقا باید حداقل لیستی از اقداماتی که در دفاع مقدس صورت گرفته نوشته شود. فرمانده سپاه عاشورا با گلایه ازاینکه متاسفانه بعضی ها جهاد مقدس را بد معرفی می کنند اظهار داشت قرار بود در سفره عقد بنشینم اما به جای آن عید سال ۱۳۶۳ را با بدنی مجروح در بیمارستان بصره سپری کردم و افتخار می کنم که تا آخرین نفس جنگیدم اما تقدیر چنین رقم خورد و در ۵/۱۲/۱۳۶۲در عملیات خیبر از فک و صورت و یکی دو ناحیه دیگر توسط قناسه دشمن جراحت سنگینی برداشتم .وبعد از آن دستگیر شدم. سردار کریمیان ادامه داد می شود  جریان بیمارستان بصره به تنهائی کتاب مفصلی می شود،بعد از اسارت و نگهداری در اردوگاههای مختلف نهایتاً در موصل یک کمپ دو، بعد از هفت سال و با ایمان بیشتر به مام میهن باز گشتیم ایشان افزود:دو گردان حضرت علی اکبر و امام حسین(ع)ماموریت پیدا کردند از جزیره مجنون جنوبی حرکت کرده و به عمق خاک عراق نفوذ کنند بنده در اطلاعات عملیات لشکر بودم که به عنوان مسئول محور باید این دو گردان را هدایت می کرد. به جرأت می گویم که از دو گردان یک نفر هم برنگشت آقا مهدی باکری برایمان صحبت کرد و گفت که این ماموریت راه برگشت ندارد و هرکس می خواهد از اینجا عقب برگردد  و به عملیات نرود اما حتی یک نفر هم برنگشت. وی ادامه داد بعد از ۵۳ کیلومتر پیاده روی در شب به منطقه طلائیه عراق رسیدیم و با عراقیها درگیر شدیم.و این دو گردان ماموریت خود را به نحو احسن انجام داد هم با لشکر زرهی و قرارگاه عملیاتی دشمن درگیر شدیم و هم اینکه جاده مهم بصره را بستیم و هم یک عملیات تأخیری انجام شد. کار به جائی رسید که مهمات ته کشید و روز شد، عراقیها با مهمات سنگین، توپ، هلی کوپتر و هواپیما و تانک منطقه را زدند و ما هم سنگر آنچنانی نداشتیم. جان کلام اینکه زدیم و خوردیم.بچه ها همه یا شهید شدند و یا اسیر گشتند، بنده نیز با سه یا چهار تا شلیک دو تا تانک زدم اما قناسه چی های دشمن مرا شناسائی کردند ودر شلیک ۵ یا ششم بود که با قناسه فک مرا به هم ریختند طوری شد که مجبور شدم یکی، یکی دندانهایم را قورت بدهم یک بسیجی از رزمنده های مراغه به نام ناصری زاده بصورت بسیار الکی صورت مرا پانسمان کرد (چون امدادگر نبود بلد نبود) و مرا داخل یک گودی انداخت طوری که وقتی امداد گر بعدی آمد چون فکر می کرد او امدادگر بوده به ایشان ناسزا می گفت که چرا مرا اینطوری پانسمان کرده است . عراقیها جلو می آمدند ومن یک فشنگ هم نداشتم تا درگیر شوم با گریه قطب نما و دوربین را شکستم تا به دست دشمن نیافتد چون از آن دوربین در لشکر دو تا بیشتر نداشتیم گریه می کردم. تانک عراقی روی کانال آمد و اگر کانال مقداری عریض بود قطعاً مرا زیر می گرفت. بعد آمدند برای تیر خلاص نوبت که به من رسید افسر عراقی چشمش به جلد قطب نمای من افتاد وبا فحش عربی جلد قطب نما را نشان داد ومانع از کشتن من شد چون فکر می کرد یا فرمانده و یا کادر اطلاعات هستم. سردار کریمیان ادامه داد بعد از اسارت با قنداق اسلحه به فک مجروح من زدند که خونریزی شدید شد و بعد از آن مرا به بیمارستان که چه عرض کنم به یک اتاق کوچک مانند انباری بردند و تخت و امکانات هم نداشت بعد از سی ساعت یک دکتری آمد که حتی یک مو هم در سرش نبود به اسرای دیگر اشاره کرد که دست و پای مرا گرفتند و او مثل اینکه می خواهد گوسفندی را ذبح کند زانویش را روی سینه من گذاشت و شروع به بخیه زدن کردمن هم داد می زدم یا امام زمان که دکتر ظاهراً یا نمی دونست منظور من کیست و یا اینکه فکر کرده بود منظورم امام خمینی است! لذا می گفت چرا امام زمان بگو امام حسین! من که یا امام حسین می گفتم بعد که درد بیشتر می شد داد می زدم یا امام زمان که دوباره این دکتر تذکر می داد بگو یا امام حسین! من فقط سه تا بخیه را تونستم تحمل کنم و بیهوش شدم اما هفده بخیه خوردم بعد از یک هفته ترخیص شدیم و ما را بردند اردوگاه، اول از همه تونل مرگ بود و من هم که دو نفر زیر بغل مرا گرفته بودند در تونل مرگ حداقل یکصد ضربه کابل نوش جان کردیم آن دو نفر هم بیچاره ها بخاطر من تحمل کردند و تا وسط اردوگاه ما را با کابل زدند این را هم بگویم که کابل ها چون سنگین بودند آن را دودستی بالا برده وما را می زدند ، فقط خدا به داد ما می رسید و خصوصاً توسل به حضرت فاطمه زهرا(ع) قوت قلب بچه ها بود، گاهی وقت ها هم برای اذیت بیشتر شیر فلکه سر کابل می بستند و با آن بچه ها را می زدند . سردار کریمیان با بیان خاطره دیگری مربوط به آزادی اسرا ادامه داد در ۲۴ مرداد ماه ۱۳۶۹از صبح در اروگاه صدای رادیو بلند بود و مرتب اطلاعیه می داد که بزودی یک اطلاعیه مهم از ستادکل نیروهای مسلح در مورد داده می شود و در نهایت نامه صدام به آقای هاشمی را پخش کرد که در آن گفته بود اولین گروه از اسرا را جمعه آزاد می کنیم ، ولی ما به خاطر رفتارهای نا جوانمردانه ای که از عراقیها دیده بودیم باور نمی کردیم تا روز جمعه در بین بچه ها فکر ها و بحث های گوناگونی بود تا اینکه یک اکیپی از صلیب سرخ آمد و پیگیر تبادل اسرا شدند و ابتدا یک هزار نفر را انتخاب کردند و بقیه داخل آسایشگاه رفتیم چون من نه هزار و پنجاه و یکمین اسیر بودم و اسرای قدیمیتر از من هم بود و این شماره ۹۰۵۱شناسنامه من شده بود، شاید باور نکنید فردی به نام علی نجفی از تکاوران ارتش کرمانشاه بود که قبل از جنگ مجروح و توسط دمکرات اسیر شده بود و یکسال بعد وی را در ازای یک قاط به عراقی ها فروخته بودند و ایشان یازده سال بود که اسیر بود.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 4282

Trending Articles