این روزها هرجا میروی، صحبت از رمضان است که هرچند با گرمای غریب و شدید تیر و مرداد همراه شده، اما آمده تا صفایی به این روزهای بلند و شبهای کوتاه گرم و تفتیده بدهند. و اینجا، آذربایجان، دیاری با هزاران حرف و خاطره از روزهای دور، از نمادها و رسوم و از یادگاران دست و دلهایی که به حرمت تاریخ ایستادند و ساختند و به ودیعه نهادند و رفتند، روزها و شبهای رمضانیاش را سپری میکند. لابلای حافظه شفاهی مردم آذربایجان، یادگارهای ارزشمندی از دیروز را میتوان یافت که به شکلی آراسته و پیراسته، همپای تغییرات و تحولات امروز به زندگی خود در لایههای مختلف اجتماع ادامه میدهند، یادگارهایی همانند سنتهای رمضان در شهرهای آذربایجانشرقی، دیاری که شور و شعر و شیدایی را در کنار هم و در دل کلمات مردمانش دارد. *** میگوید بیشتر از ۶۰ بهار و خزان را دیده است، اما خیلی سرحال و شاداب نشان میدهد. میگوید خاله معصومه صدایش میکنند و هنوز هم اهل فامیل و حتی همسایهها برای پرسیدن چراها و چطورهایشان پیش او میآیند. خاله معصومه، در خانهای به اندازه یک قربیل اما سخت تمیز و نظیف زندگی میکند؛ جایی همین نزدیکیها، در همین شهری که مردمش صبحها با برافروخته شدن چراغ روز به دنبال کارشان میروند و شبها با کوله باری از حرف و با لبی بسته به خانه برمیگردند. او که تجربه دیدن و برگزارکردن آیینها و مراسمهای مختلفی را دارد، پیشواز نوروز و رمضان را زیباترین و هیجان انگیزترین آنها میداند و میگوید: قبل عید به استقبال تازگی بهار میروم تا سال جدید را به خوبی و پاکی آغاز کنم، قبل رمضان هم باید خودم را آماده کنم تا دلم آماده این ماه و دعاکردن و نماز خواندن باشد. بانوی با تجربه، مراسمهای قبل از آمدن رمضان و مراسمهای مدت ماه رمضان را بسیار دوست دارد و معتقد است این مراسمها بیشتر جنبه شخصی دارند و هرکسی باید به فراخور حال دلش آنها را انجام دهد. میگوید سالهای قبل که رمضان در زمستان یا پاییز آغاز میشد، نمیتوانستم قالیها و قالیچهها را بشورم، اما این چند سال اخیر که پیشواز رمضان به بهار و تابستان میرسد، تا جایی که جان دارم شستنیها را میشورم و کنار میگذارم تا تمیز باشند. میگوید این کار را از دوران کودکی همراه مادر و مادربزرگش هم انجام داده، وقتی خانهای حیاط دار در یکی از روستاهای مراغه داشتهاند و آن قدر تمیزی روزهای رمضان را دوست داشته که این کار را در شهر و با تمام سختی هایش هم رها نکرده است. میگوید مادربزرگش آداب خاصی را برای تمیزی رمضان رعایت میکرده؛ همسایهها را دعوت میکرده و بعد از خوردن چای و نان شیرین همگی دست به کار می شدند، قالی سنگین پرزبلند را میشستند و پتوها را میتکاندند و گردگیری می کردند و به جای دستمال های رنگی روی طاقچه، یک تکه ترمه دور دوزی شده میانداختند و رویش قرآن میگذاشتند. بعد نوبت خانه باقی همسایهها بود و تا چند روز مانده به رمضان تمام کوچه تر و تمیز میشد و آماده آمدن رمضان و بانگ دعاهای سحرگاهش. پختن آش نذری در روز اول رمضان هم دیگر خاطره این بانوی با تجربه از روزگاران کهن است، یادگاری که خود او با تمام احوالات شهر نشینی هنوز زنده نگاهش داشته است. میگوید روز اول تمام همسایهها جمع میشدند در حیاط خانه ما و با هدایت مادربزرگم که بزرگ محله بود، نخود و لوبیاهای خیس خورده و هویج و کلم خورد شده و رشته خانگی تازه بریده شده را به سبزیهایی که عطرشان تمام محله را برداشته بود اضافه میکردند و ماست میریختند و رویش را با نعنا داغ و پیاز داغ و سیر داغ تزیین میکردند و به گفته مادربزرگم، کاسههای آش را ساعتی قبل از افطار تا هفت خانه آن طرف و این طرف کوچه میبردند تا دعای دم افطار همسایهها در تمام رمضان حافظ و یاور روزهداران باشد. خاله معصومه میگوید از وقتی ازدواج کرد و به تبریز آمد این رسم را رها نکرده، هرچند آن حضور پررنگ و مشارکت همسایهها مثل سالهای کودکیاش نیست. میگوید جوان هستند دیگر، هزار مشغله و کار و درس دارند و نباید از آنها انتظار داشت، اما اینها سنتهای خوبی برای دوستی و مهربانی در ماه رمضان هستند و حیف است از یاد بروند. خود او تمام اینها را به یکدانه دخترش هم یاد داده و میداند بعد از او، دخترش دیگ آش اول رمضان را بار خواهد گذاشت، هرچند در ظرفی بسیار کوچکتر از سالهای کودکی ... تمام اینها را میگوید تا برسد به سفره افطار؛ میگوید هنوز دوست دارد سفره را روی زمین پهن کند، هرچند زانو درد دارد و دکتر به او گفته باید روی صندلی بنشینی. میگوید: نمیشود که! سفره افطار باید روی زمین پهن باشد و هر گوشهاش خوردنی خوبی گذاشت. این سفره فرشتههاست، باید زیبا و نظیف باشد. او روی سفره افطار تر و تمیزش یک ظرف سبزی، یک ظرف پنیری که هنوز محلیاش را دوست دارد، پیالهای مربای گل محمدی، چند تکه نان سنگک تازه که از نانوای چند کوچه آن طرف تر بعد از ساعتی ایستادن در صف گرفته شده، خرماهایی که وسطشان باریکهای گردو دیده می شود، چند دانه بامیه و البته استکانها خیلی بزرگی برای چای می گذارد و با همسرش که گرد سپیدی روی موهایش نشسته، روزه را افطار می کنند یا به زبان خودش «اوروج آچیروخ» خاله معصومه از یک رسم دیگر هم با چشمانی که از هیجان برق میزنند، حرف زد و گفت که ماه رمضان و افطارهایش برای او فرصتی است تا تازه عروسها و تازه دامادهای فامیل حتی آشنایان را که از آن رمضان تا این رمضان سرسفره عقد نشسته و زندگی مشترکی را آغاز کردهاند، دعوت کند تا با خانوادههایشان بیایند و شب خوبی در کنار هم داشته باشند. میگوید در چنین شبهایی، بعد از افطار و شام، برای تازه عروس هدیه میبرم، بسته به اینکه چه کسی باشد از پارچه و رومیزی گرفته تا دستمالهایی که دورشان را قلاب بافی کردهام هدیه میدهم. خاطره شیرینی دارد از شبی رمضانی که به خانه یکی از تازه عروسهای سال گذشته رفته بوده و دستمال دور دوزی شدهای که هدیه داده بوده را در قابی زیبا و روی دیوار می بیند. میگوید همین کارها نمک رمضان است و زیباییهای آن را بسیار میکند. خاله معصومه میگوید این روزها برایم سخت است اما اگر اقوام و دوستان برای کمک بیایند در شبهای قدر شله زرد هم درست میکنیم و با نان اهری خانه به خانه میبریم تا گوشهای از دعای روزه دارها را هنگام قرآن به سر گرفتن داشته باشیم. دستانش را که هزار چین و شکن از سالهای گذشته بر تن دارد، به هم میمالد و میگوید: اینجا هم رسم همین است، برای عید فطر با همسایهها یا اقوام جمع میشویم و به دیدن خانوادهای میرویم که از آن رمضان تا این رمضان کسی را از دست داده؛ «قره بایرام» همین است دیگر، خدا به هیچ کس غم ندهد ان شا الله... چادرش را روی سر جابهجا میکند و میگوید باید برای افطار «مشدی» سوپ درست کنم، این روزها قوت ندارد؛ پیری است دیگر ... و دعوتم میکند برای ماندن و نشستن سر سفره افطارشان که ساده است و البته مقوی! می گوید شما جوانترها را خدا نگه داشته! با این خوراکهای بیقوت، خدا میداند چطور از صبح تا شب سرپا ایستاده اید و سر در صفحه کامپیوتر برده اید! میگوید برو مادرجان، کاری داری؛ فقط اگر یادت ماند لحظه افطار یادم کن، دعای سر افطار تا آسمان می رود، همین برایم یک دنیا ارزش دارد. باید به احترام این همه آرامش و مهربانی خم شد و بر دستانی این چنین تلاشگر بوسه زد، اما نمیگذارد و با دعای خیرش بدرقهام میکند. و من میمانم با کوهی از سوالات ریز و درشت و البته شادمانی تجربه کردن سنتهای ماندگاری که آذربایجان در تمام شهرها و روستاهایش سالیان سال جاری داشته و به برکت بزرگترهایش، هنوز هم جاری دارد...